سفارش تبلیغ
صبا ویژن

y divouneh

 

 

friend - glittergraphicsite.com

-مگه من چی خواستم؟
-اگه یکی به خواهرت همچین چیزی رو بگه چیکار میکنی؟
-تو خواهر من نیستی قراره همسرم بشی.
-رویا زد زیر گریه و گفت:ازت انتظار نداشتم.
-مجید گفت:چرا گریه می کنی خواسته من یه خواسته عادیه.
-این کار اسمش هوسه، هوسم عشق رو از بین می بره.
-نه هوس عشق رو از بین نمی بره اگه هوس نبود عشقی هم به وجود نمی آمد.
-اگه جوابم منفی باشه چیکار میکنی؟
-راهمون از هم جدا میشه.
رویا وقتی گوشی رو گذاشت از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت می ترکید.انتظار نداشت مجید همچین چیزی ازش بخواد.ازیک طرف می ترسید مجید که دیوانه وار عاشقش بود رو از دست بده واز یک طرف تن دادن به خواسته مجید براش غیر ممکن بود.مجید سرسختانه پای پیشنهادش بود. و رویا سر دو راهی دشواری قرار داشت.
داستان بر می گشت به دو روز قبل، دو روز قبل مجید به رویا نامه ای نوشته بود که با تمام نامه هایی که به هم داده بودند فرق داشت. مجید از رویا خواسته بود یه بوسه بهش بده.
مجید قبل از نوشتن این نامه تمام جوانب کار رو سنجیده بود و می دونست که این پیشنهاد می تونه به قیمت از دست دادن عشقش تموم بشه ولی باز نامه رو نوشت.
دو روز از روزی که مجید با رویا تلفنی حرف زده بود گذشت ودراین مدت هیچکدوم به هم زنگ نزدند. بعد از دو روز مجید گوشی رو بر داشت و به رویا زنگ زد و باهاش اتمام حجت کرد و از رویا خواست تا فردا تصمیمش رو بگیره.
مجید می ترسید که رویا رو از دست بده بارها تصمیم گرفته بود زنگ بزنه و ازش معذرت بخواد ولی بعد منصرف شده بود. مجید می خواست کاری رو که شروع کرده بود تمام کنه.
شب شد رویا نمی تونست بخوابه سر دو راهی جانکاهی بود.نه می تونست از عشق 5 ساله اش بگذره ونه میتونست دامنشو آلوده کنه.بیقرار بود نمی دونست چیکار باید بکنه.ولی چاره ای نبود باید ازیکی می گذشت یا مجید یا پاک ماندن.رویا مدتها با خودش کلنجار رفت وبلاخره تصمیمش رو گرفت.
اون شب مجید هم تا نیمه های شب بیدار بود.وبه فکر جواب رویا بود.دائم به این فکر می کرد که رویا بهش چه خواهد گفت.
فردا صبح رویا به سختی از تخت خواب بیرون آمد. شب اصلا نتونسته بود بخوابه به ساعت نگاه کرد.هنوز چند ساعتی تا زنگ زدن مجید مونده بود.قرار بود مجید ساعت  دو بهش زنگ بزنه.
ثانیه ها ودقیقه ها رفتند و رفتند و به ساعت دو رسیدند.
درست سر ساعت دو گوشی رویا زنگ خورد خودش بود با دستانی لرزان گوشی رو بر داشت.رویا و مجید دو سه ساعت درباره پیشنهاد مجید حرف زدند و بلاخره به توافق رسیدند.
مجید ناباورانه  گوشی رو گذاشت روی میز باورش نمیشد جواب رویا مثبت باشه. باورش سخت بود دختری که به نجابت شهره بود تن به خواسته مجید بده.قرار مجید و رویا دو روز دیگه بود.
اون دو روز برای مجید به درازی دو سال بود.مجید بی صبرانه منتظر روز قرار بود. با تمام سختی مجید اون دو روز رو گذراند.
صبح ساعت 6 مجید از تخت خواب پائین آمد.شب حتی یه ثانیه هم چشم رو هم نگذاشته بود.قرار بود ساعت 7 که رویا به مدرسه می رفت دریه کوچه خلوت مجید رویا رو ببوسه.مجید زودتر از موعود به کوچه رفت مدتی بعد رویا رو از دور دید که داره بهش نزدیک میشه. رویا وقتی به کنار مجید رسید ایستاد مجید به چشمهای رویا نگاه کرد. از خشمی که در چشمانش بود ترسید مدتی به سکوت گذشت، مدتی بعد مجید صورتشو به صورت رویا نزدیک کرد. مجید نفسهای داغ رویا رو روی صورتش حس می کرد.قلبش به شدت میزد تو عالم دیگری بود. مجید چشمانش رو بست ولی درست تو همین زمان آب دهان رویا پاشید رو صورت مجید.رویا به روی مجید تف انداخت و با نفرت از اون رو برگرداند و با سرعت از اونجا دور شد.مجید هم هاج واج رفتن رویا رو تماشا کرد.
وقتی رویا از کوچه خارج شد مجید از خوشحالی بالا پرید وفریاد خوشحالی سر داد .رویا در امتحانی که مجید براش ترتیب داده بود قبول شده بود.مجید با تمام وجود گفت: خدا متشکرم به خاطر عشق پاکی که به من دادی.
مجید در حالی که شاد خندان به طرف خانه برمی گشت به فکر راهی بود که بتونه با رویا آشتی کنه.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/9/15ساعت 10:0 عصر توسط love نظرات ( ) |


 

 بعضی وقتا باید یقه احساستو بگیری بزنی تو گوشش ، با تمام قدرت سرش داد بزنی بگی خفه شو دیگه


بسه تا الان هَرچی کشیدم ، هر چقدر سوختم بخاطرتو بوده...!

 


نوشته شده در سه شنبه 90/9/15ساعت 9:55 عصر توسط love نظرات ( ) |

خدا هرکسی را که مثل من خوب باشد دوست دارد، اما هر کسی را که مثل تو بد باشد دوست ندارد. اما من تو را با همه بدی ات دوست دارم. چون دلم برایت می سوزد وقتی که می بینم هیچ کس دوستت ندارد

!friend - glittergraphicsite.com


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 2:7 عصر توسط love نظرات ( ) |

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com

                 http://www.myemospace.com/images/emo-love-graphic-7.gif

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com

 

 

 

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 1:17 عصر توسط love نظرات ( ) |

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com

                 http://www.myemospace.com/images/emo-love-graphic-7.gif

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com

 

 

 

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com

friend - glittergraphicsite.com

 

friend - glittergraphicsite.com


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 1:16 عصر توسط love نظرات ( ) |

friend - glittergraphicsite.com

slm b hamegi emru dlam bad tangide bud goftam byam y matn bzaram inja

mikhastam b hameye ksayi k in matno mikhounan bgam alaki b kc mehrabouni nakonin kheyli sakhte b kc a rou eshgho dus dashtan mohabbat koni o un in kareto bzare paye khariyate to 2 in dore zamune moraghebe mehrabuniya2n bashin .do0o02ton daram.moraghebe khod2n bashin.


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 12:58 عصر توسط love نظرات ( ) |

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...

من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ،  اولین مهمان تنهایی هایم بودی...
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...

زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....

مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...

به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...
اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود...
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...

با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...

هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد  دارند و با هیچ می میرند!


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 12:28 عصر توسط love نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak